داستان 2 موضوع: (مادر)

مادر من فقط یک چشم داشت ، من از اون متنفر بودم ، اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت،

یک روز اومده بود دم مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم ، آخه

اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟ روز بعد یکی از کلاسی ها منو

مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری

گم و گور میشم....

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟

اون هیچ جوابی نداد ...

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس

خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ، اونجا ازدواج کردم، واسه

خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی....از زندگی، بچه ها و اسایشی که داشتم

خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود

و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند

و من سرش کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم

بی خبر سرش داد زدم : چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو

بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا اون به ارامی جواب داد:

اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم

و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور ، برای شرکت

در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه و لی همسرم به دروغ گفتم

که به سفر کاری میرم ، بعد از مراسم ،رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ،

البته فقط از روی کنجکاوی . همسایه ها گفتن که اون مرده اونا یک  نامه به

من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من ، ای عزیز ترین پسرم، من

همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم

، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممکنه که نتونم

از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم

باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی...

وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان

یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابر این مال خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود که پسرم میتونست

با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.


سلامتی همه مادرا ...





نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها:
[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:داستان ها, ] [ 10:54 ] [ pouriya ]
[ ]