داستان 3 ( دختر و چهار پسر مست)

دختری زیبا ، اسیر پدری عیاش...

که درآمدش فروش شبانه دخترش بود...

دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت

وقصه خود را بازگو کرد...

حاکم دختر را نزد زاهد شهر سپرد که در امان باشد...

اما جناب زاهد همان شب اول دختر را...

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت...

و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند!!!

پرسیدند: این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی؟

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم این بود و زاهد آن...

پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه ، او را گفتند :

تو برو در منزل بخواب ما نیز میاییم...

دختر ترسان از اینکه با این 4 پسر مست تا صبح چگونه بگذارند در کلبه خوابش برد...

صبح که بیدار شد، دید بر زیر وبرش 4 پوستین برای حفاظت اون از سرما هست...

و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند !!!


بازگشت و بر دروازه شهر فریاد زد:


از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند

 

به سلامتی همه مست ها



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها:
[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:داستان ها, ] [ 22:50 ] [ pouriya ]
[ ]